قبیله ی شکارچی در بازی جنگ خانها
قبیله ی شکارچی در بازی جنگ خانها
این قبیله عضو گیری میکند
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, توسط فرزاد |

 

میشه از فاصله ها گله مندیم…

شایدیادمان رفته..

که در مشق های کودکیمان گاه برای فهمیدن کلمات فاصله هم لازم بود…وزگــــــار ؛ نبودنت را برایم دیکتـــه می کند …
و نمره ی من باز می شود صفـــــــــــر …
هَنـــــــوز …
نبودنت را یاد نگرفته ام …>
دلــم زیــادی روشن است
می ترسم بسوزد.
قصـــه من هنــوز تمــام نشـده …
نمیـدانم چرا کــلاغــم زود به خـــانه اش رِسیــد …!!>
امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد..
یا باید خانه مان را عوض کنم..
یا پستچی را …
تو که هر روز برایم نامه می نویسی ، مگه نه . . . ؟>
وقتی می گویم دوستت دارم….
این تعارف نیست….
زندگی من است…..

دروغ میگویم…
ﻣﯿﮕﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺭﺿﺎﯼ ﺧــــــﺪﺍ..
ﺍﻣـﺎ…
ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕویم ﺗﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩ …

شبیه تو…
مگه با باد نسبتی داری؟
چقدر شبیه تو …
یک لحظه آمد مرا پیچاند و رفت …

گاهی…
گاهی دلم تنگ تو می شود …
به تمام دلایلی که نیستی …
و به اجبار آروم می گیرم …
چه اجبار تلخی …

مدت هاست…
مدتهاست در آینه نگاه کردن به تو را تمرین می کنم برای روز مبادا…
شاید روزی با تو چشم در چشم شدم …

وقتی تو نیستی…
ســـرم را شاید بتوانند گـــرم کنند دیگران..
اما…
وقتی تـــو نیستی هیچ کس نیست دلـــم را گرم کند…بسیار نمی خواهم…
تنها کمی برای چشم به هم زدنی دستت را به من بده تا دلت را در آغوش گیرم.

پشت سر مسافر…
میگن پُشت سر مسافر آب بریزی بر میگرده..
اشک که از آب زلال تره چرا مسافر من…..
بر نمی گرده…؟

فقط برای دلخوشی…
فقط برای دلخوشی!
جیب تمام مکالمه امروزت را گشتم.
به دنبال یک دوستت دارم الکی.
نبود که نبود…

شباهت!!
چه شـباهـت متـفـاوتی بـین ماسـت…!!!
تـو دل شـکـسـتـه ای ،من دلــشــکـسـتـه ام ..

فقط یک بار…
فقط برای یک بار !
مرا در افسون مبهم یک دروغ …
شناور کن !
سر به گوش من بگذار ..!
و آرام بگو :دوستت دارم….!
اینجا زمین است…
اینجا زمین است
زمین گرد است
توی که مرا دور زدی
فردا به خودم خواهی رسید
حال وروزت دیدنی نه سرودنیست..

 

 

دستانت را دور گردنم حلقه کن
این دوست داشتنی ترین شالگردن شب های سرد من است ؛ باور کن . . .

شاید…
گفتی:
شاید برگشتم..
هنوز زنده ام!
به امید همان “شاید” ..

دوست داشتنت…
حتی جغدها هم این چنین چشم به چیزی ندوخته اند..!!
مردم راه می روند ومی آیند ومی روند وانگار نه انگار …
دوست داشتنت چشم هایم را از من گرفته است.

سلام…
چه بر سر ما آمد..؟
که «سلام»ساده‌ترین واژه میان آدم‌ها…
برایمان تبدیل به دشوارترین واژه شد…
چنان که برای بیانش..
باید به دنبال بهانه بگردیم…

شیشه احساس…
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن…
چندشم می شود از لکه انگشت دروغ…

فکر میکردم…
ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺗﻮﻣﺤﮑﻮﻣﻢ ﺑﻪ ﺣﺒﺲ ﺍﺑﺪ!!
ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ ……
ﻭﻗﺘﯽ…
ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﺎﻥ ﺑﺮﺳﺮﻡ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
ﻫﯽ..
ﺗﻮ …
ﺁﺯﺍﺩﯼ!
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻠﻮﻝ من می آمد…

می سپارمت…
می سپارمت به خدا …
کاش خدا هم روزی تو را به من بسـپارد !!!

ترس من…
هربار کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدام …..
ترس من ازگم شدن نیست …..
ازگرفتن دستیست که بی بهانه رهایم کند…

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.